آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

تعطیلات

عزیزم این روزا سعی میکنی چهاردست و پا بری ولی یک قدم که میری حوصلت سر میره و سینه خیز بدو بدو میری. از آدما هم به عنوان تکیه گاه استفاده میکنی و سر پا می ایستی.  سه شنبه رفتم دو تا سی دی آهنگ برات گرفتم خیلی ذوق کردی میخکوب شده بودی و فقط یه دستت رو می چرخوندی و میرقصیدی اما لعنتی یه بار بیشتر نخوند و خراب شد. حالا الان که من آهنگاشو برات میخونم با صدای منم همونجوری نینای میکنی. رفتیم خونه مادر. فردا باید از ٥ صبح ازت جدا شم تا ٤ بعد از ظهر. صبح که پاشدم غم دنیا تو دلم بودو بازم گریه کردم هنوزم جدایی ازت برام سخته گلم. تو اداره آقای اینانلو همکارم یه کادو برات فرستاد و اول صبح حالم کلی بهترشد. یه تاپ صورتی خوشگل که برای دخترش آورده ...
12 خرداد 1390

نه ماهگی

عزیزم این روزا مامان زیاد وقت نمیکنه برات مطلب بنویسه اماعوضش از با تو بودن حسابی کیف می کنم. نه ماهه شدی گلم، یعنی الان ١٨ ماهه که تو این دنیای بزرگ اومدی. اما وقتی نگات می کنم و فکر میکنم به نظرم میاد همیشه بامن بودی اصلا دنیا رو بدون تو نمی تونم تصور کنم یعنی یادم نمی یادوقتی نبودی چجوری بود.  این عکسو جمعه ٦/٣/٩٠ ساعت ٩ شب وقتی داشتی برای دایی نینای می کردی ازت گرفتم   هزار ماشالله خیلی شیرین شدی. هر وقت دایی رو می بینی حتما یه نی نای باید ارائه کنی، دست میدی، میگم بخند میخندی، میگم بوس کن فوت میکنی، بای بای درست انجام میدی، هیس، دَدَ، بابا، جیزه،و دایدایی میگی، قهقهه های ش...
6 خرداد 1390

مادر

  مادر عزیزتر از جانم... امروز بعد از سال ها باآرامش زیستن در کنار تو،تازه معنی واژه مادر را درک می کنم. تازه تو ومحبت بی آلایشت را می شناسم. گوشه کوچکی از دنیای سختی هایی را که کشیدی درک می کنم. وقتی که با محبت دستم را بوسیدی و من در مقابل صورتت را چنگ زدم، وقتی که با عشق شیره جانت را به من دادی و من سختی دندان هایم را به رخت کشیدم، وقتی که بی ریا به من آموختی و من دانش خود را بیشتر از تو یافتم. نمی دانستم که چگونه این بی مهری ها را به جان می خری. اما امروز که خود یک مادرم، دنیای بزرگ گذشت تو را درک می کنم و با تمام وجود از تو می خواهم که کوتاهی های مرا به دریادلی خود ببخشی. دوستت دارم مادر مهربانم روزت...
3 خرداد 1390

دخترم...

عروسک ناز مامان، دلم چقدر برات تنگ شده. کاشکی الان پیشم بودی و می تونستم ببوسمت و بغلت کنم و عطر بدنت رو استشمام کنم. یادش بخیر سال قبل این موقع ها که تو دل مامانی بودی و هر روز برام سکسکه می کردی، خیلی از با تو بودن لذت می بردم و می برم، تا مدتها بعد از دنیا اومدنت حرکت هات شبیه همون حرکات جنینی بود. وقتی کوچولوتر بودی واقعا ناز و دوست داشتنی بودی دلم برای تمام اون لحظه ها یه ذره شده. دلم برای امروزتم یه ذره شده تا ساعت ۳ که با جیغات به استقبالم میای انگار یه قرن مونده. الان لحظه ها دیر میگذره ولی وقتی پیشتم مثل باد رد میشه. زیاد حرف زدم برم  به یادت غذای شنبه تو رو آماده کنم که یه  ذره وجدانم راحت تر بشه عزیز دلم ...
28 ارديبهشت 1390

دوستان

عزیزم امروز اصلا نخوابیده بودی و مادر کلافه بود. غروب رفتیم خونه مادر و اونجا با دیانا بازی کردی، بازی که چه عرض کنم فکر میکردی اسباب بازیه و بهش چنگ میزدی. ولی اونم خیلی بامزست، دست میزنه و نینای میکنه و تحت هر شرایطی براش آهنگ بزنی یه قری میده ...
24 ارديبهشت 1390

بای بای کردن

امروز ساعت یه ربع به هفت مامان رو بیدار کردی شیطون  بابا رفت و امروز خیلی دختر خوبی بودی با هم بازی کردیم و خوابیدیم، وقتی خواب بودی موهای خوشگلت رو مرتب کردم. با اینکه موهاتو خیلی دوست دارم اما میرفت تو چشمت و گوشت و اذیتت میکرد.   ساعت ۵/۳۰ که بابا اومد با هم ناهار خوردیم و رفتیم بیرون، من از ماشین پیاده شدم و باهات بای بای کردم، وقتی می خواستیم بشینیم تو ماشین بهت گفتم بای بای کن: تو هم دست راستتو آوردی بالا و انگشتاتو بازو بسته کردی، جمعه ۲۳/۲/۹۰ ساعت ۸/۱۲ بعد از ظهر تا شب هزار دفعه گفتم بای بای کن و تو هم بعضی وقتا گوش میکردی و بعضی وقتا نه. بامزست که دستتو تکون نمیدی، انگشتاتو باز و بسته میکنی فدات بشم. ...
23 ارديبهشت 1390

گریه نکن!

چهارشنبه که از اداره اومدم با مادر یه سر رفتیم بیرون، کلی ذوق کردی و تو خیابون خندیدی، بعدم یه سری سباب بازی پارچ و لیوان دیدی خوشت اومد، که برات خریدم، وقتی برگشتیم یه سر رفتیم پایین. باز بغل هیچکس نمیرفتی و گریه میکردی. نمیدونم چرا اینقدر زود زود آدما رو فراموش میکنی؟ پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان، گفتن اوضاع پاهات خیلی بهتره. خداروشکر. بعدم رفتیم پایین بازم کلی غریبی و گریه، نذاشتی یه چایی بخورم. بلای بداخلاق غروب با خاله مینو و مامان بزرگ رفتیم خونه مادر، اونجا دیگه بهتر شده بودی و غریبی نمیکردی، کلی هم هنرنمایی کردی و برامون رقصیدی. بعد برگشتیم و شب دایی اسی اینا اومدن  دیگه اینقدر گریه کردی خودتو کشتی. بنده خدا ها آرزو به...
22 ارديبهشت 1390

روزا میگذره

عزیز دلم یکشنبه خاله مینو و مامان بزرگ که از مسافرت برگشتن اومدن دیدنت، این لباس رو خاله مینو برات گرفته دوشنبه خداروشکر حالت خوب بود، خاله زهرا زنگ زده بود بهش آدرس وبلاگتو دادم رفت دید و کلی کیف کرد. حالا می خواد خودشم وبلاگ درست کنه، این عکسو وقتی گذاشتمت تو تختت ازت گرفتم، از حموم اومده بودی و کلی سرخوش بودی با  اون دندونای موش موشی تیزت منو گاز میگیری و خودت میدونی کار بدیه با اخم منو نگاه میکنی و با بغض میگی: بو ووووو. اگه بخندم مشغول شیر خوردن میشی و اگه بگم گاز نگیر میزنی زیر گریه. الهی قربون اون چشات بشم. عسل       ...
20 ارديبهشت 1390

تاب و سرسره

گل خانوم، پنجشنبه ۱۵/۲/۹۰ ساعت ۵ دیدم حوصلت سر رفته. خوابتم میومد اما نمیخابیدی، بردمت پارک و برای اولین بار تاب و سرسره بازی کردی، فکر کنم مثل خودم تاب رو خیلی دوست داشتی چون خوابت می گرفت و کیف میکردی، دفعه دومم که خواستم سوارت کنم با اینکه خوابت میومد ذوق کردی و خندیدی، بعدم بابا اومد پیشمون. روز جمعه ظهر دایی فرهاد اومد دنبالمون که تنها نباشیم، یه بستنی بهش دادم . گفت تا بستنی رو دیدی اسباب بازیتو ول کردی و سینه خیز دویدی طرفش بعدم رفتیم خونه مادر و شب دایی اسی اینا اومدن طبق معمول کلی گریه کردی. نتونستم با علی و آرتین عکستو بگیرم شنبه هم با بابا برگشتیم خونمون و بعد از مدتها سه تایی با هم بودیم. غر...
17 ارديبهشت 1390