گریه نکن!
چهارشنبه که از اداره اومدم با مادر یه سر رفتیم بیرون، کلی ذوق کردی و تو خیابون خندیدی، بعدم یه سری سباب بازی پارچ و لیوان دیدی خوشت اومد، که برات خریدم، وقتی برگشتیم یه سر رفتیم پایین. باز بغل هیچکس نمیرفتی و گریه میکردی. نمیدونم چرا اینقدر زود زود آدما رو فراموش میکنی؟
پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان، گفتن اوضاع پاهات خیلی بهتره. خداروشکر. بعدم رفتیم پایین بازم کلی غریبی و گریه، نذاشتی یه چایی بخورم. بلای بداخلاق
غروب با خاله مینو و مامان بزرگ رفتیم خونه مادر، اونجا دیگه بهتر شده بودی و غریبی نمیکردی، کلی هم هنرنمایی کردی و برامون رقصیدی. بعد برگشتیم و شب دایی اسی اینا اومدن دیگه اینقدر گریه کردی خودتو کشتی. بنده خدا ها آرزو به دلشون مونده درست و حسابی بغلت کنن. علی طفلکی هی میخواست سرگرمت کنه و باهات بازی کنه، فقط وقتی دایی اسی هولاهو میزد ریسه میرفتی از خنده، وقتی تموم میشد شروع میکردی به گریه