آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

تاخیر

دختر خوشگلم. الان خیلی وقته نتونستم برات چیزی بنویسم. تو این مدت هزارماشالله بامزه و خانم شدی. تقریبا همه چیزو میگی و برای ما شیرین زبونی میکنی. یه شب که داشتیم سفره رو جمع می کردیم شیشه آب که درشم بسته بود برداشته بودی و لیوانم توی یه دستت تند تند به خودت میگفتی بییس بییس!! به من میگی ماما و  بعضی وقتا میگی ماماسی یا باباسی یه روز صبح تو عیدم به بابا میگفتی بابا سی تا فکر کنم یعنی بابایی جان. به ماکارونی و پنیرپیتزا و هرچیز رشته رشته میگی ماکا یا ماکازی. به بادکنک میگی باکا یا باکازی. به مداد و کاغذ و اینا میگی بیستو و به موبایل و تلفن میگی سَزَ به آب میگی آدو. به شوکلات گوندات. وقتی میخوام یه چیزی برات بریزم تند تند می...
27 ارديبهشت 1391

سیزده بدر

سیزده بدر جای خاصی نرفتیم. خونه مادر موقع برگشتن رفتیم و سیزدهمونو توی کانال آبی که هر سال می ریم اونجا بدر کردیم. سنگ انداختیم و آرزو کردیم و انرژی مثبت گرفتیم و تو هم اولین سبزه عمرتو توی آب انداختی. به امید یک سال خیلی خوب و یک عمر زندگی باسعادت. انشالله. ...
13 فروردين 1391

دید و بازدید

بازم عید فقط 1 روز رفتیم شمال و برگشتیم. چند ساعت پیش دوستت بودیم و زود راه افتادیم که برگردیم. با ذوق نازش می کردی و می گفتی نی نی و دست به سر و صو رتش می کشیدی. بعد زمینو نشونش می دادی و می گفتی آستال (آشغال). کلی کیف کردی انگار چقدر بزرگتر از اونی ...
10 فروردين 1391

آغاز سال 1391

برای دومین بار عید شد! عیدی که تو پیش ما هستی. هم بانمک هم شیرین عید صبح زود بود، نگران بودم که خواب باشی و موقع سال تحویل سر سفره هفت سین نباشی. اما خوشبختانه صبح زود پاشدی. سرحال و خوش اخلاق. کنار هم وارد سال نو شدیم ویکی دو ساعت بعد آروم و راحت خوابیدی. بعدم پاشدی و رفتیم عید دیدنی. اولین روز که خیلی خوب بود. جالبه که پول خیلی دوست داری بهش میگی ابی. تا بابا از بیرون میاد میری طرف جیبش و میگی: ابی ابی ...
1 فروردين 1391

چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری بدو بدو رفتم بازار برات موشک و آبشار گرفتم برای تو و بابا و مادر کادوهای کوچولوی چهارشنبه سوری گرفتم ساعت دو و نیم که برگشتم اداره همکارا همه رفته بودن. شب سه تایی رفیم تو حیاط ترقه بازی کردیم و از رو آتیش پریدیم. دفعه اولت بود که آتیش میدیدی . وقتی رفتیم بالا تو تلویزیون آتیش نشون میداد فوری گفتی  آدیش... اینجا داری تو کشوی عموعلی کنجکاوی میکنی!!! عاشق اینکه دست و صورتتو با دستمال مرطوب پاک کنی! تا چشم مارو دور میبینی میری سروقت کیفامون! ...
23 اسفند 1390

کریسمس 2012

روز ٦/١٢/٩٠ یعنی دقیقا روزی که ١ سال و ٥ ماهه میشدی بردیمت عکاسی که هنوز دکور کریسمس ٢٠١٢ بود و عکسای قشنگی انداختی عزیزم. ...
6 اسفند 1390

یک سال قبل

دوستای خوب و مهربون آنیسا، این عکسای دخ دخی منه همون ساعتای اولی که اومده بود پیش مامانش و بهترین روز عمر مامانیشو درست کرده بود. بامزست نه؟!!! ...
7 شهريور 1390

عکس روز تولد

این عکسایی شب تولدته یعنی تقریبا یک سال و ١٢ ساعت بعد از اینکه دنیا اومدی عزیزم. توی عکاسی از بس شیطونی کردی گریه هممون و خانم عکاسو در آوردی. حتی دایی هم دیگه کلافه شده بود ولی عوضش عکسات خیلی به یاد موندنی شد عروسکم   ...
7 شهريور 1390

تولدت مبارک

قلب کوچولوی من، آنیسای عزیزم الان که ساعت ١٠صبحه یک ساله که پاتو تو این دنیا گذاشتی و باعث شیرین ترین اتفاق زندکی مامان شدی. خیلی دوست دارم و امیدوارم همیشه موفق و خوشبخت و سالم باشی. تولدت مببببببببببببببببببببببببببببببببببببارک عزیزکم
6 شهريور 1390