آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

نشستن آنی مانی

 عزیز دلم الان چند روزه که وقتی مینشونیمت، بدون تکیه گاه چند لحظه تعادلت رو حفظ می کنی و نمیدونی چقدر بامزه میشی، تند تند دستاتو بلند میکنی و میزنی روی پاهات که نیفتی، بعدم یهو از یه طرف قل میخوری و میفتی اینجا از حموم اومدی و حسابی پوشوندمت و برای چند لحظه نشستی (البته بابا پشت سرت مواظب بود که اگه افتادی بگیردت و آخرشم افتادی) با این کلاهه مثل پسرخاله شدی ...
20 اسفند 1389

هانیتا

دیروز که رفتیم مطب دکتر کنی برای چکابت، مثل همیشه اونجا کوچولوهای بامزه مثل خودت زیاد بودن. یکیشون یه هد بند خوشگل داشت، از مامانش پرسیدم از کجا براش خریده و با مامانش دوست شدم. اسمش هانیتا بود و ۱۱ ماهش بود، دو تا دندون کوچولو داشت و با زبونش به دندوناش میزد، به گفته مامانش چهاردست و پا میرفت و در و دیوارو میگرفت و راه میرفت. مثل خودت خوشگل و بانمک بود. بازم از دکتر ترسیدی و زدی زیر گریه، قدت ۷۰ و وزنت ۷/۸۰۰ بود. به سوپت کلی چیزا اضافه کرد و بهت سرلاک داد. موقع بیرون اومدن مامان هانیتا هدبندو هدیه داد به تو و هرچی اصرار کردم پس نگرفت، دستش درد نکنه خیلی بهت میاد عزیزم امروز مادر  سرت کرده و عکستو گرفته، الهی قربونت بر...
18 اسفند 1389

بازم جدایی

 امروز باز تو رو گذاشتم و اومدم اما دلم خوشه که دو هفته دیگه تعطیلات عیده و کلی با هم کیف میکنیم.  تقویم سال دیگه رو دیدم خوشبختانه هر ماه لا اقل ۱ تعطیلی داریم.  خدارو شکر درد پاتم مثل اینکه از بین رفته و پاتو تکون میدی، ایندفعه خیلی اذیت نشدی، انگار دیگه با مامان قهر نیستی و نگام میکنی بهم می خندی   ...
15 اسفند 1389

واکسن

 امروز صبح بعد از یه هفته پیشت بودم عزیزم و خیلی خوشحالم، اما یکم نگران بودم به خاطر واکسنت. اما خداروشکر موقع واکسن زدن خیلی دردت نیومد و بهتر از دفعه های قبل بود. خوب مثل همیشه پای کوچولوتو تکون نمیدی و درد داری و تب میکنی ولی خدارو شکر باز خیلی بهتر از دفعه های  قبله. حسابی بهت شیر دادم و پیشت بودم هفته ای رو که پیشت نبودم تلافیشو درآوردم گل خانم   ...
13 اسفند 1389

روز سوم

 امروز از صبح فقط گریه کردم، همه میگن اینکارو نکن شیرت کم میشه ، دایی فرهاد میکه شیرت تلخ میشه، اما نمیتونم. یادم میاد صبحونمونو میخوردیم وساعت ۹ در کمال آرامش روی مبل مینشستم و و به تو شیر میدادم و تلویزیون نگاه می کردم، تو با اون دستای تپل کوچولوت روی دستم میزدی و انگشتمو نگه میداشتی و بازومو نوازش میکردی . گرمای دستات قلبمو نوازش میده. میخوام بگم با هیچی عوضش نمیکنم و به عشق تو و گرمای وجودت ساعت رو سپری میکنم. از لذتبخشترین لحظه های زندگیم محروم شدم. به چه قیمتی؟ واقعا ارزش داره؟ نمیدونم، فقط میدونم که به خاطر خودته عزیزم، حالا بزرگ که شدی میفهمی خاله زهره میگه برات اسباب بازی بخرم و برات بیارم تا آرامش پیدا کنم. دست مادر...
10 اسفند 1389

روز دوم

 امروز دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم هرکی اسمتو میاره میزنم زیر گریه. وقتی اومدم خونه خواب بودی، وقتی بیدار شدی دیگه نگام نمیکردی، انگار باهام قهری ولی بدون که برای منم خیلی سخته جدایی از دستای گرم و کوچولوی تو و اون پشت کله کم موت وقتی دیروز بلوز طوسیتو پوشیده بودی و با میمونت بازی میکردی یه لحظه ام از جلوی چشام دور نمیشه، اون جیغا و شیطونیات. دیروز انگار فکر می کردی تموم شده و من پیشتم. اما امروز مثل اینکه یه جورایی فهمیدی قضیه از چه قراره. شبا تا صبح نمیخوابم. دلم می خواد از زمانی که پیشتم حد اکثر استفاده رو ببرم، تو بغلم باشی و وقتی خوابی ببوسمت و نگات کنم.
9 اسفند 1389

اولین روز بی تو بودن

 خوشگل مامان شاید امروز بدترین روز زندگیم بود، صبح که می رفتم مثل فرشته ها خواب بودی. بوسیدمت و گفتم مادر رو اذیت نکنی عزیزم و ازت جدا  شدم. تو اداره از بس کار ریختن سرم که وقت ناهار خوردن نداشتم، وقتی اومدم خونه به پهلو دراز شکیده بودی و اواز میخوندی و با میمونت بازی میکردی، من پشت کله قشنگ و کم موتو میدیدم وقتی صدات کردم برگشتی نگام کردی و چقدر ذوق کردی. صورتمو میخوردی و با جیغ باهام حرف میزدی و منم اشک میریختم، چقدر دوست دارم عزیزم ...
8 اسفند 1389

گل من در روز ۶ماهگی

این روز ۶ ماهگیته ، من از فردا باید برم سر کار و دلم برای گذشتن هر ۱ ثانیه آتیش می گیره، تو هم که نامردی نمیکنی و تا میتونی خودتو شیرین می کنی عزیزدلم  ...
6 اسفند 1389