تاب و سرسره
گل خانوم، پنجشنبه ۱۵/۲/۹۰ ساعت ۵ دیدم حوصلت سر رفته. خوابتم میومد اما نمیخابیدی، بردمت پارک و برای اولین بار تاب و سرسره بازی کردی، فکر کنم مثل خودم تاب رو خیلی دوست داشتی چون خوابت می گرفت و کیف میکردی، دفعه دومم که خواستم سوارت کنم با اینکه خوابت میومد ذوق کردی و خندیدی، بعدم بابا اومد پیشمون.
روز جمعه ظهر دایی فرهاد اومد دنبالمون که تنها نباشیم، یه بستنی بهش دادم . گفت تا بستنی رو دیدی اسباب بازیتو ول کردی و سینه خیز دویدی طرفش
بعدم رفتیم خونه مادر و شب دایی اسی اینا اومدن طبق معمول کلی گریه کردی. نتونستم با علی و آرتین عکستو بگیرم
شنبه هم با بابا برگشتیم خونمون و بعد از مدتها سه تایی با هم بودیم. غروب یه سری به خونه علیرضا اینا زدیم. هایپراستارم رفتیم دیگه یاد گرفتی که اگه چیزی رو میخوای لج میکنی و جیغ میزنی شیطون! امشب برای اولین بار برای یه عروسک وینی پو لج گرفتی
دوباره فردا باید برم. انگار هرچقدر میگذره جدایی از تو برام عادی نمیشه چون لحظه به لحظه بیشتر دوست دارم