آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

اولین کلمه ای که آنیسا گفت: کیه؟

چهارشنبه که از سرکار برگشتم دیدم خیلی خسته ام و با این وضعیتت نمیتونم تنهایی نگهت دارم، سه تایی رفتیم خونه مادر. دلم برای خونه مادر و آرامش اونجا و شب موندن تنگ شده بود، از وقتی اومدم سر کار شب خونشون نموندم. خاله محبوبه هم زنگ زد و گفت یکشنبه تعطیل شدیم، پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان و پانسمانت کردن، چقدر این مدت عذاب کشیدی عزیزم، از خدای مهربون میخوام زودتر خوب بشی گلم. غروب با هم رفتیم داروخونه و مادر برات لیوان آبخوری گرفت. توی راه گریه میکردی که شیر بخوری و بخوابی، شب ساعت ۱۱ بابا اومد و یه سر رفتیم هایپراستار. اولش کلی ذوق کردی و خندیدی ولی بعد باز میخواستی شیر بخوری و بخوابی . تو خونه که با خواب قهری ولی بیرون که میای یاد خواب می ا...
12 ارديبهشت 1390

خاله مدیا

روزای اول که هولاهوپ میزدم ریسه میرفتی از خنده و غش میکردی، اما الان ذوق میکنی و برام دست میزنی قربونت بشم الهییییی... فکر میکنی دارم میرقصم امروز عصر خاله مدیا اومد و کلی سه تایی نینای کردیم و تو ریسه میرفتی از خنده، خیلی خوش گذشت یه ذره حال و هوامون عوض شد و دلمون وا شد، عکسای نینیگیاتو تو موبایش دیدیم که چقدر عوض شدی عزیز دل مامانی. ...
4 ارديبهشت 1390

اولین بوسه

عزیز مامان، صبح که داشتم میرفتم سر کار لباتو میذاشتی روی گونه مامان. احساس کردم می خوای بوسم کنی، بعداز ظهر که برگشتم اول لبتو گذاشتی روی گونم بعد یواش یواش گونمو مکیدی، با ذوق به مادر گفتم داره بوسم میکنه و تو با خنده سه بار اینکارو تکرار کردی. الهی قربون وجود مهربونت بشم عروسک مامانی امروز برای اولین بار موفق شدم از اون دندون موش موشیه یه دونه ایت عکس بگیرم، مثل اینه که یه دونه برنج روی لثت افتاده باشه، البته این تشابه جالب رو خاله مدیا پیدا کرد! اولین عکس دندون آنی مانی ...
3 ارديبهشت 1390

دالی

امروز که داشتم پوشکتو عوض میکردم، دیدم پتوت رو با دوتا دستات میگیری جلوی صورتتو بعد میاری پایین و به من نگاه میکنی و میخندی، منم با تعجب گفتم دالی و تو بارها این کارو تکرار کردی، فکر کردم از خودت درآوردی ولی مادر گفت که اون این بازی رو انجام داده و تو یاد گرفتی، ای بلا بعد از ظهر زنگ زدم به خاله مدیا گفت یکشنبه میاد پیشمون، حال زخمات خدارو شکر بهتره اما تنهایی نگهداشتنت خیلی سخته، تا شب که مادر و بابات اومدن پدرم دراومد   ...
2 ارديبهشت 1390

روز بد بد بد بد...

امروز تو اداره دلم خیلی برات تنگ شده بود. وقتی اومدم خونه خیلی ذوق کردی کلی با هم بازی کردیم، سیب بهت میدادم و تو با اون دندون ناپویی کوچولوت گازگازش میکردی، اولین باریه که جای دندون خوشگلتو روی میوه میبینم. گذاشتمش کنار که برات عکسشو بگیرم.         بابا اومد و رفت حموم، مادر از خواب پاشد، تو کنار من تو روروک بازی میکردی، مادر چایی آورد و گذاشت پیش من نگو یکیشو برده اونور و من نفهمیدم، تو که رفتی اونجا فکر میکردم چیزی نیست که اذیتت کنه اما... دیدم لیوان چایی دستته و جیغ میزنی. چقدر یادآوریش سخته ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر که رو صورتت نریختی. بردیمت دکتر شکمت یه ذره و پاهات یکم بیشتر سوخته بود، ا...
29 فروردين 1390

چهاردست و پا

عزیزم الان چند روزه که همش بلند میشی روی چهاردست و پات و هی خودتو تاب میدی عقب و جلو ولی دو تا پاتو یهو با هم میاری جلو و بعد باسینه میخوری زمین!! ولی من که کمکت میکنم میتونی بری، فکر کنم اینجوری که بوش میاد تا چند روز دیگه کماندوی من که سینه خیز میره میتونه چهاردست و پا گز کنه ...
27 فروردين 1390