آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

روز بد بد بد بد...

1390/1/29 23:10
نویسنده : سپیده
638 بازدید
اشتراک گذاری

امروز تو اداره دلم خیلی برات تنگ شده بود.

وقتی اومدم خونه خیلی ذوق کردی کلی با هم بازی کردیم، سیب بهت میدادم و تو با اون دندون ناپویی کوچولوت گازگازش میکردی، اولین باریه که جای دندون خوشگلتو روی میوه میبینم. گذاشتمش کنار که برات عکسشو بگیرم.


 

 

 

 

بابا اومد و رفت حموم، مادر از خواب پاشد، تو کنار من تو روروک بازی میکردی، مادر چایی آورد و گذاشت پیش من نگو یکیشو برده اونور و من نفهمیدم، تو که رفتی اونجا فکر میکردم چیزی نیست که اذیتت کنه اما... دیدم لیوان چایی دستته و جیغ میزنی. چقدر یادآوریش سخته ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر که رو صورتت نریختی.

بردیمت دکتر شکمت یه ذره و پاهات یکم بیشتر سوخته بود، ایکاش من میمردم و این روز رو نمیدیدم، ایکاش من به جای تو میسوختم. ایکاش میشد مامان به جای تو درد میکشیدم، عزیزم منو ببخش، مامان نمیخواستم اینجوری بشه.

شب که خوابیدی و پاشدی حالت بهتر بود. اما خوب اذیت میشی دیگه، بازم مثل همیشه به دایی میخندیدی و بازی میکردی. الهی واست بمیرم گل کوچولوی مامانناراحت

به مامان بزرگ گفتم دارویی که دکتر داده همه زندگیمونو رنگی کرده، صداشو بچگونه کرد و از زبون تو گفت: میخواستین منو نسوزونین، بعدم گفت پالیز به مامانش میگه تو از من خوب نگهداری نکردی، حالا اینم بزرگ شه همینو میگه! خیلی دلم میسوزه، اگه تو پات سوخت مامان جیگرم سوخت و همیشه هم از یادآوریش میسوزه. من مطمئنم که دختر گل من هیچوقت این حرف رو بهم نمیزنه و میدونه که مامانش راضی نیست که یه خار تو انگشت کوچولوش بره.

از خدای بزرگ و مهربون میخوام همینجوری که پشت و پناهت بود و نذاشت اتفاق بدتری بیفته، بازم مواظبت باشه و زودتر پاهای کوچولوت رو خوب کنه که بتونی دوباره بازی کنی عروسکم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

فریبا
10 اردیبهشت 90 12:22
موفق باشی خوشحال میشم به وب سایتم سر بزنید