آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

اولین کلمه ای که آنیسا گفت: کیه؟

1390/2/12 23:08
نویسنده : سپیده
455 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه که از سرکار برگشتم دیدم خیلی خسته ام و با این وضعیتت نمیتونم تنهایی نگهت دارم، سه تایی رفتیم خونه مادر. دلم برای خونه مادر و آرامش اونجا و شب موندن تنگ شده بود، از وقتی اومدم سر کار شب خونشون نموندم. خاله محبوبه هم زنگ زد و گفت یکشنبه تعطیل شدیم،

پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان و پانسمانت کردن، چقدر این مدت عذاب کشیدی عزیزم، از خدای مهربون میخوام زودتر خوب بشی گلم. غروب با هم رفتیم داروخونه و مادر برات لیوان آبخوری گرفت. توی راه گریه میکردی که شیر بخوری و بخوابی، شب ساعت ۱۱ بابا اومد و یه سر رفتیم هایپراستار. اولش کلی ذوق کردی و خندیدی ولی بعد باز میخواستی شیر بخوری و بخوابیگریه. تو خونه که با خواب قهری ولی بیرون که میای یاد خواب می افتی!

راستی دندون سمت راستتم نیش زده عزیزم، مادر برات آش دندونی پخت و خوردیم و رو سرت ریختیم و دادیم گنجشکا بخورن، خودتم یه کوچولو از لعاب آش نوش جان کردی عزیز دلم.

جمعه که بابا اومد بغلت کردم و اومدم جلوی در ورودی. ازت پرسیدم کیه؟ و تو هی میگفتی کککککِ . این حرف و ازت شنیده بودم ولی نمیدونستم با منظور میگی. من میپرسیدم و تو هم میگفتی ککککککِ. دقت کردم دیدم وقتی اشیای دورو برتو نگاه میکنی همینو میگی قربونت برم. پس اولین کلمه شد کیه؟ روز جمعه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰قلب 

شنبه گذاشتمت خونه مادر و با بابا اومدم خونه که برم سر کار، جات تو خونه خیلی خالی بود عزیزمامان دلم برات تنگ شد و قربون صدقت رفتم. اما یه جاروی حسابی زدم و بعد رفتم سر کار، ظهر خروجی گرفتم که بیام پیشت، یه ربع به دو رسیدم که خواب بودی، غروبم خوابیدی و من واسه اینکه بیدار نشی در اتاقو نیمه باز گذاشتم. شب که داشتیم شام میخوردیم. یهو صدات اومد، سینه خیز اومده بودی، در و بسته بودی و مونده بودی تو اتاق تاریک، دیگه نفسم بالا نمیومد، خلاصه بابا سرتو پیدا کرد و هلت داد عقب و برق رو روشن کرد و آوردیمت بیرون. تو از گریه ضعف کرده بودی و ما از دلشوره ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکر به خیر گذشت. ماشاا... خیلی شیطون و خطرناک شدی.

یکشنبه رفتیم پیش جراح متخصص اطفال. کلی انرژی مثبت داد و گفت هیچ جای نگرانی نیست. خدا رو شکر. این عکسم موقع برگشتن به خونه ازت گرفتم

دوشنبه غروب مامان بزرگ اومد و از حلقه یاسین ردت کرد که انشاا... خدا خودش ازت محافظت کنه و از بلا و خطر دورت نگهداره، همه مارو هم از حلقه رد کرد. بعدم خداحافظی کرد که بره مسافرت. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

دائی فرهاد
14 اردیبهشت 90 16:08
خوشگل دائی امروز برای اولین بار فرصت کردم و اومدم به وبلاگت سر زدم، دست مامان جونیت درد نکنه واقعاً قشنگ و دلنشین شده کلی از عکسای قشنگت کیف کردم. یاد روزی افتادم که تو اومدی و دنیامونو قشنگتر کردی، اون روز تو هاوانا پایتخت کوبا بودم ساعت پنج صبح بود و بیدار شده بودیم که بریم ساحل، تو ایران ساعت یک بعد از ظهر بود، زنگ زدم و بابائیت گفت که تو به دنیا اومدی و این یکی از بهترین خبرهای زندگیم بود و اون روزه قشنگو برام قشنگترین کرد. امیدوارم همیشه خوبه خوب باشی.
مامان آنیسا
18 اردیبهشت 90 10:24
مرسی از بهترین دائی دنیا که همه میدونن چقدر مهربونه . آنیسا هم که خودش به همه میفهمونه که دائی جونشو چجوری دوست داره. با جیغایی که از خوشحالی دیدن دائیش میزنه و نفسش بند میاد بهش خوشامد میگه
مژده
29 اردیبهشت 90 14:56
به دائی آنیسا حسودیم شد... آفرین به آنیسا که خوب میدونه چقدر مهمه که بفهمه" کیه؟" اولین کلمه آوین من "دست، دست" بود