آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

خونه خاله زهرا

پنجشنبه ٨ تیر خونه خاله زهرا دعوت بودیم. میترا هم بود. کلی با هم بازی کردین اسمشو گذاشته بودی عَیا. انقدر بدو بدو و شیطونی کردین که هر دوتون بیحال شده بودین ولی بازم موقع برگشتن دنبال هم گریه میکردین. روز خیلی خوبی بود. به هممون خیلی خوش گذشت ...
9 تير 1391

بزک

کافیه یه دقیقه حواسم بهت نباشه! این میشه نتیجه. به قول خودت خوشدِ سدی!! ...
29 خرداد 1391

تعطیلات خرداد

تو این تعطیلیا خیلی بهمون خوش گذشت. دو روز پشت سر هم رفتیم چیتگر. حسابی بازی کردی و رو سنگا بالا پایین کردی. یه بارم تو سرپایینی دوییدی و کنترلتو از دست دادی و زمین خوردی و دستت خون اومد ولی گریه نکردی. اما عوضش موقع رفتن تا دلت بخواد گریه کردی که چرا میریم. و هنوز از پارک بیرون نرفته بودیم که خوابت برد.عشق من ...
16 خرداد 1391

تابستان

یه روز جمعه بود. وسایلتو برداشتم که بریم پارک آب و آتش. قبلا دیده بودم که بچه ها اونجا آب بازی می کنن و تو هم که عاشق آب و آب بازی هستی. اما متاسفانه گفتن که فواره ها ساعت 4 بعد از ظهر باز میشه و اون موقع هوا سرد میشد. رفتی و یکم با آبپاش سبزه ها بازی کردی و بازم با گریه وحشتناک بردیمت خونه . اما بهت قول میدم که برات استخر بخرم که تو تابستون هرچقدر دلت می خواد آب بازی کنی روزی که این عکسو چاپ کردم و خونه اوردم، کلی ذوق کردی و دیدم میگی آسایی بده. دقت کردم دیدم منظورت آنیساییه یعنی برای اولین بار اسمتو گفتی. تا اون موقع عکساتو که می دیدی می گفتی پازی. یعنی پالیز. بعدم می گفتی دستی میشوره.... الهی قربون اون حرف زدنت برم من ...
9 خرداد 1391

کارناوال گل

راستی تقریبا 15 خرداد بود که یه کارناوال گل از نمایشگاه گل و گیاه آوردن دم خونمون. پنجشنبه ظهر بود و هوا عالی بود. تا فرصت پیدا می کردی گلای بدبختو می کندی و پرپر می کردی   ...
5 خرداد 1391

کبا

به کرم میگی کبا به کتابم می گی کبا. رفته بودیم بیرون بهت گفتم برات کتاب می خرم، انقدر گفتی کبا کبا که بابا دم یه دکه وایستاد تا من برم و بخرم همش میگفتی کبا کبا. یه روز از اداره رفتم و برات کلی کتاب از انقلاب خریدم. خیلی دوستشون داری و همه شعراشو حفظی. همش میاری که برات بخونمشون. دیگه به کرم میگی کبه ...
2 خرداد 1391

تاخیر

دختر خوشگلم. الان خیلی وقته نتونستم برات چیزی بنویسم. تو این مدت هزارماشالله بامزه و خانم شدی. تقریبا همه چیزو میگی و برای ما شیرین زبونی میکنی. یه شب که داشتیم سفره رو جمع می کردیم شیشه آب که درشم بسته بود برداشته بودی و لیوانم توی یه دستت تند تند به خودت میگفتی بییس بییس!! به من میگی ماما و  بعضی وقتا میگی ماماسی یا باباسی یه روز صبح تو عیدم به بابا میگفتی بابا سی تا فکر کنم یعنی بابایی جان. به ماکارونی و پنیرپیتزا و هرچیز رشته رشته میگی ماکا یا ماکازی. به بادکنک میگی باکا یا باکازی. به مداد و کاغذ و اینا میگی بیستو و به موبایل و تلفن میگی سَزَ به آب میگی آدو. به شوکلات گوندات. وقتی میخوام یه چیزی برات بریزم تند تند می...
27 ارديبهشت 1391