دومین مسافرت
روز سوم سال راه افتادیم که بریم شمال، این دومین باریه که داریم باهم مسافرت میریم. تقریبا تو تمام راه با آرامش شیر خوردی و خوابیدی. هوا هم شکر خدا ابری بود و از آفتاب در امان بودیم.
برات بیسکوییت مادر گرفتیم که لب نزدی عوضش همه حواست به پفک بود و ما هم به خاطر تو نخوردیم ولی وقتی من دستمو میبردم که صورتمو بخارونم بر میگشتی ببینی چی میخورم!
تو شمال مثل اینکه آب و هوا بهت ساخته و حسابی خوش اخلاقی، بردمت حموم و کلی ذوق کردی،
استخون کبابی هم که هر چقدر دلت خواست خوردی
روز چهارم رفتیم دیدن عمه اینا، چقدر از دیدنت خوشحال شدن عمه کلی بغلت کرد و حتی بغل عمو یعقوبم رفتی و جالب بود که گریه نکردی، دیانا رم دیدیم که خیلی نمکی بود با ایکه ۱ماه و نیم از تو بزرگتره اما ریزه میزس، ولی چهاردست و پا میره، میشینه و دس دسی و نای نای میکنه. اون دیگه از همه غریبی میکنه حتی بغل منم گریه میکرد. من خیالم راحت شد که فقط تو نیستی که غریبی میکنی.
محمدجوادم بامزه و آتیش پاره بود اومد دستتو گاز بگیره که من نذاشتم رفت تو اتاقشو دستای عروسکشو گاز میگرفت.
بعد از اینکه برگشتیم تو سعی میکردی مثل دیانا روی چهاردست و پات وایسی ولی تا میومدی راه بری می افتادی