آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

یک سال قبل

دوستای خوب و مهربون آنیسا، این عکسای دخ دخی منه همون ساعتای اولی که اومده بود پیش مامانش و بهترین روز عمر مامانیشو درست کرده بود. بامزست نه؟!!! ...
7 شهريور 1390

عکس روز تولد

این عکسایی شب تولدته یعنی تقریبا یک سال و ١٢ ساعت بعد از اینکه دنیا اومدی عزیزم. توی عکاسی از بس شیطونی کردی گریه هممون و خانم عکاسو در آوردی. حتی دایی هم دیگه کلافه شده بود ولی عوضش عکسات خیلی به یاد موندنی شد عروسکم   ...
7 شهريور 1390

تولدت مبارک

قلب کوچولوی من، آنیسای عزیزم الان که ساعت ١٠صبحه یک ساله که پاتو تو این دنیا گذاشتی و باعث شیرین ترین اتفاق زندکی مامان شدی. خیلی دوست دارم و امیدوارم همیشه موفق و خوشبخت و سالم باشی. تولدت مببببببببببببببببببببببببببببببببببببارک عزیزکم
6 شهريور 1390

تعطیلات

عزیزم این روزا سعی میکنی چهاردست و پا بری ولی یک قدم که میری حوصلت سر میره و سینه خیز بدو بدو میری. از آدما هم به عنوان تکیه گاه استفاده میکنی و سر پا می ایستی.  سه شنبه رفتم دو تا سی دی آهنگ برات گرفتم خیلی ذوق کردی میخکوب شده بودی و فقط یه دستت رو می چرخوندی و میرقصیدی اما لعنتی یه بار بیشتر نخوند و خراب شد. حالا الان که من آهنگاشو برات میخونم با صدای منم همونجوری نینای میکنی. رفتیم خونه مادر. فردا باید از ٥ صبح ازت جدا شم تا ٤ بعد از ظهر. صبح که پاشدم غم دنیا تو دلم بودو بازم گریه کردم هنوزم جدایی ازت برام سخته گلم. تو اداره آقای اینانلو همکارم یه کادو برات فرستاد و اول صبح حالم کلی بهترشد. یه تاپ صورتی خوشگل که برای دخترش آورده ...
12 خرداد 1390

نه ماهگی

عزیزم این روزا مامان زیاد وقت نمیکنه برات مطلب بنویسه اماعوضش از با تو بودن حسابی کیف می کنم. نه ماهه شدی گلم، یعنی الان ١٨ ماهه که تو این دنیای بزرگ اومدی. اما وقتی نگات می کنم و فکر میکنم به نظرم میاد همیشه بامن بودی اصلا دنیا رو بدون تو نمی تونم تصور کنم یعنی یادم نمی یادوقتی نبودی چجوری بود.  این عکسو جمعه ٦/٣/٩٠ ساعت ٩ شب وقتی داشتی برای دایی نینای می کردی ازت گرفتم   هزار ماشالله خیلی شیرین شدی. هر وقت دایی رو می بینی حتما یه نی نای باید ارائه کنی، دست میدی، میگم بخند میخندی، میگم بوس کن فوت میکنی، بای بای درست انجام میدی، هیس، دَدَ، بابا، جیزه،و دایدایی میگی، قهقهه های ش...
6 خرداد 1390

مادر

  مادر عزیزتر از جانم... امروز بعد از سال ها باآرامش زیستن در کنار تو،تازه معنی واژه مادر را درک می کنم. تازه تو ومحبت بی آلایشت را می شناسم. گوشه کوچکی از دنیای سختی هایی را که کشیدی درک می کنم. وقتی که با محبت دستم را بوسیدی و من در مقابل صورتت را چنگ زدم، وقتی که با عشق شیره جانت را به من دادی و من سختی دندان هایم را به رخت کشیدم، وقتی که بی ریا به من آموختی و من دانش خود را بیشتر از تو یافتم. نمی دانستم که چگونه این بی مهری ها را به جان می خری. اما امروز که خود یک مادرم، دنیای بزرگ گذشت تو را درک می کنم و با تمام وجود از تو می خواهم که کوتاهی های مرا به دریادلی خود ببخشی. دوستت دارم مادر مهربانم روزت...
3 خرداد 1390

دخترم...

عروسک ناز مامان، دلم چقدر برات تنگ شده. کاشکی الان پیشم بودی و می تونستم ببوسمت و بغلت کنم و عطر بدنت رو استشمام کنم. یادش بخیر سال قبل این موقع ها که تو دل مامانی بودی و هر روز برام سکسکه می کردی، خیلی از با تو بودن لذت می بردم و می برم، تا مدتها بعد از دنیا اومدنت حرکت هات شبیه همون حرکات جنینی بود. وقتی کوچولوتر بودی واقعا ناز و دوست داشتنی بودی دلم برای تمام اون لحظه ها یه ذره شده. دلم برای امروزتم یه ذره شده تا ساعت ۳ که با جیغات به استقبالم میای انگار یه قرن مونده. الان لحظه ها دیر میگذره ولی وقتی پیشتم مثل باد رد میشه. زیاد حرف زدم برم  به یادت غذای شنبه تو رو آماده کنم که یه  ذره وجدانم راحت تر بشه عزیز دلم ...
28 ارديبهشت 1390

دوستان

عزیزم امروز اصلا نخوابیده بودی و مادر کلافه بود. غروب رفتیم خونه مادر و اونجا با دیانا بازی کردی، بازی که چه عرض کنم فکر میکردی اسباب بازیه و بهش چنگ میزدی. ولی اونم خیلی بامزست، دست میزنه و نینای میکنه و تحت هر شرایطی براش آهنگ بزنی یه قری میده ...
24 ارديبهشت 1390