آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

دریا

روز پنجشنبه ١٢ مرداد صبح زود را افتادیم شمال. یه کار بانکی بود انجام دادیم و رفتیم انزلی. یه جا گرفتیم و نزدیک غروب رفتیم دریا. کلی بازی کردی و حال کردی. بعدم که هوا تاریک شد رفتیم تو شهر، توی میدون جای بازی برای بچه ها درست کرده بودن. تو استخر توپ و سرسره بادی بازی کردی و موقع برگشتن گریه وحشتناک . البته از توی زاه حالت خوب نبود و حالت بهم می خورد ولی تا موقعی که شب خوابیدی خیلی گریه کردی. اما جمعه سرحال پاشدی. بعد از ظهر رفتیم دریا و انقدر اونجا موندیم و بازی کردیم که وقت برگشتن گریه نکردی. ساعت ٢ رفتیم دنبال مادر و برگشتیم تهران. ...
13 مرداد 1391

استخر و آب بازی

کادوی تولد برای پالیز یه استخر آوردن. روز اول که بردمت انقدر ذوق کردی که خدا می دونه. واقعا خوشحال و شاد شدی و وقتی با گریه برگشتی خونه  همونجا با حوله توی هال خوابت برد. ما هم رفتیم برات یه استخر بزرگتر خریدیم حسابی آب بازی می کنی و مخصوصا پنجشنبه ها کلی بهت خوش میگذره. تابستون واسه بچه ها خیلی خوبه. ...
26 تير 1391

تولد پالیز

پنجشنبه ٢٢ تیر برای پالیز تولد گرفتن. خیلی بهت خوش گذشت، کلی رقصیدی و کلی هم با اسباب بازیهای پالیز بازی کردی. انقدر خوش گذروندی که بر خلاف همیشه موقع برگشتن به خونه اصلا گریه نکردی و تو خونه کلی برای خودت بدون لباس بازی کردی   ...
22 تير 1391

نشاط خونه ما

عزیز دلم، کم کم جلوی چشای مامان هر روز داری بزرگ میشی. از الان اون روزایی رو میبینم که یه دختر خوشگل و قدبلند شدی و مامان با دیدنت به خودم می بالم. فقط خدا میدونه که چقدر دوست دارم. دستت به دستگیره در میرسه. فسقلی من این عکسو گرفتم که اندازه قد خوشگلت همیشه یادم باشه عزیزم. همیشه میری پشت آویز لباسا و قیم میشی. یا میری پشت پرده ها و داد میزنی آسایی دیست! بعد که میام طرفت و میگم تو اونجایی؟ با ذوق جیغ میزنی و پاهاتو زمین میکوبی. با بابا رفتیم برات خونه عروسکی خریدیم. اولش میترسیدی ولی حالا خیلی میری توش و بازی میکنی ...
16 تير 1391

خونه خاله زهرا

پنجشنبه ٨ تیر خونه خاله زهرا دعوت بودیم. میترا هم بود. کلی با هم بازی کردین اسمشو گذاشته بودی عَیا. انقدر بدو بدو و شیطونی کردین که هر دوتون بیحال شده بودین ولی بازم موقع برگشتن دنبال هم گریه میکردین. روز خیلی خوبی بود. به هممون خیلی خوش گذشت ...
9 تير 1391

بزک

کافیه یه دقیقه حواسم بهت نباشه! این میشه نتیجه. به قول خودت خوشدِ سدی!! ...
29 خرداد 1391

تعطیلات خرداد

تو این تعطیلیا خیلی بهمون خوش گذشت. دو روز پشت سر هم رفتیم چیتگر. حسابی بازی کردی و رو سنگا بالا پایین کردی. یه بارم تو سرپایینی دوییدی و کنترلتو از دست دادی و زمین خوردی و دستت خون اومد ولی گریه نکردی. اما عوضش موقع رفتن تا دلت بخواد گریه کردی که چرا میریم. و هنوز از پارک بیرون نرفته بودیم که خوابت برد.عشق من ...
16 خرداد 1391

تابستان

یه روز جمعه بود. وسایلتو برداشتم که بریم پارک آب و آتش. قبلا دیده بودم که بچه ها اونجا آب بازی می کنن و تو هم که عاشق آب و آب بازی هستی. اما متاسفانه گفتن که فواره ها ساعت 4 بعد از ظهر باز میشه و اون موقع هوا سرد میشد. رفتی و یکم با آبپاش سبزه ها بازی کردی و بازم با گریه وحشتناک بردیمت خونه . اما بهت قول میدم که برات استخر بخرم که تو تابستون هرچقدر دلت می خواد آب بازی کنی روزی که این عکسو چاپ کردم و خونه اوردم، کلی ذوق کردی و دیدم میگی آسایی بده. دقت کردم دیدم منظورت آنیساییه یعنی برای اولین بار اسمتو گفتی. تا اون موقع عکساتو که می دیدی می گفتی پازی. یعنی پالیز. بعدم می گفتی دستی میشوره.... الهی قربون اون حرف زدنت برم من ...
9 خرداد 1391