آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

دلتنگی

امروز 24 خرداد نودو پنجه. الان یه ربع به ده صبحه. من تو اداره هستم و تو خونه ای عزیزم.  تلفن زنگ زد. صدای قشنگ تو بود. " الو مامان" " سلام عزیزم" " سلام مامان ، یه خبر خوب" " چی شده عزیزم" " مامان دندونم لق شد" بغض گلومو گرفت، نمیدونم چرا؟ درستش اینه که خوشحال باشم. نه؟ بعد از کمی مکث گفتم: " مبارک باشه عزیزم" " ناراحت شدی؟" " نه عزیزم خوشحالم" " از این به بعد باید برات بخونیم آنیسا بی دندون افتاد تو قندون..." و صدای خنده های تو... 9 سال پیش 23 خرداد من و بابا عروسی کردیم. 9 سال پیش دقیقا همین روز اولین روزی ...
24 خرداد 1395

تولد 5 سالگی

امسال تولدت سرمون شلوغ بود، روز تولدت جمعه بود مثل هرسال اول رفتیم عکاسی و بعد بردیمت پارک ارم. به هرسه تامون خیلی خوش گذشت. اما جشن تولد میخواستیم بعد از اومدن دایی اینا از مسافرت بگیریم که آرتین مریض شد. عمومسعود و بچه هاشون اومده بودن ایران و تو دور همیای شبونه، اون شبی که خونه مامان سوسن بودن یه کیک کوچولو برات گرفتیم که مثلا جشن تولدت باشه. اما همونجا به همه میگفتی کیک واقعیم دوراست. از اون روز هر روز که از اداره میومدم میدیدم یه چیزی از درو دیوار آویزون کردی و میگی مامان امشب تولدمه؟ انگار جشن تولد بدون تزیین برات بی معنی بود. خاله شهین تهران بود و آرتینم حاش بهتر شده بود، منم همه رو دعوت کردم و برای تو هم در و دیوارو تزیین...
30 شهريور 1394

انزلی

عاشق شمالی. بعضی وقتا تو فکر میری میگم چیه عزیزم میگی: هیچی دارم به انزلی فکر میکنم. یا میگی چشمامو میبندم فکر میکنم تو انزلیم. همش داری ساک جمع میکنی و میگی بابا کی میریم شمال. یه سری اسباب بازیهاتو جمع میکنی و با خودت میبری. جدیدا عاشق یکی از عروسکات شدی و همه جا با خودت میبریش. باطریش تموم شده بود. دیدم خیلی باهاش بازی میکنی یه روز صبح که خواب بودی به بابا گفتم باطری برات انداخت. وقتی بیدار شدی، خیلی خوشحال شدی. عروسکه گریه میکرد وقتی بغلش کردی خندید و گفت مامان، ذوق تمام صورتتو گرفته بود در ضمن خجالتم میکشیدی. حالا دیگه همیشه باید باطری داشته باشه. ولی تحت هیچ شرایطی نمیذاری گریه کنه، هر جا باشی میپری و بغلش میکنی که گریه نکنه و بخ...
14 خرداد 1394

خورد کردن

عزیزم بالاخره اون کادو رو برام گرفتی. به قول خودت خورد کردن! واقعا دست شما درد نکنه چقدرم بدرد بخوره و در چند لحظه کلی سالاد حاضر میشه. الهی قربونت برم خوشگلم ...
13 تير 1393

تولد مامان

دختر قشنگم، دیروز تولد مامان بود. هر کی ازت می پرسید واسه مامان چی می خوای بخری می گفتی از اینا که خورد میکنه!!!! بابا گفت چجوری خورد میکنه؟ دستاتو بردی بالا آوردی پایین  گفتی:  اینجوری " قرت". مردیم از خنده. فهمیدیم تو تبلیغ تلویزیون دیدی.
31 خرداد 1393

برای سومین بار

  عزیزم، فکر کنم الان مثل فرشته ها خوابیدی. چقدر زود و سریع سه سال گذشت... سه سال پیش توی همچین لحظه ای منتظر اومدنت بودم تا منو از تنهایی در بیاری. الان نمیتونم به یاد بیارم که من بدون تو و شیطونیات چجوری زندگی می کردم. چقدر جای خالی داشتم وتو پرش کردی. با شیرین زبونیات، با ( مامان من تورو خیلی دوستت دارم، دوست دارم همیشه پیشم باشی) گفتنات. حتی با لجبازی و گریه کردنات. همش شیرینه. شیرین مثل عسل، مثل عشق... حالا من میخوام بهت بگم ( دختر خوب و قشنگ خیلی خیلی دوستت دارم، دوست دارم همیشه پیشم باشی و سالم و خوشبخت و موفق باشی. بوس بوس بوس)                   ...
6 شهريور 1392

تولد آرتین

٢٦ مرداد جشن تولد آرتین بود. رفتیم و بازم حسابی بهت خوش گذشت. پسرا تمام مدت تو اتاق بازی می کردن، اما تو توی سالن می رقصیدی  و کیف می کردی. وقتی که کیک رو آوردن خامه هاشو با انگشت می خوردی. رادین به آرتین می گفت: کیکتو داره خراب میکنه! آرتین می گفت: اسکال نداره!! ...
26 مرداد 1391

کش

عاشق کفش. یه روز رفتیم برات کفش بخریم رو ویترین نشسته بودی و با ذوق به خانم فروشنده کفشارو نشون می دادی و میگفتی: کَشه . یا وقتی می خوای توی مغازه ها با فروشنده ارتباط برقرار کنی کفشاتو نشون می دی و می گی: کشه یا می گی: نگا کن. کفش پاشنه بلندم که نگو، چه من بپوشم چه خودت حال می کنی تادرش بیارم میپوشیش ...
15 مرداد 1391