آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

صفا

 عزیز دلم از امروز تا چهار روز دیگه که یکشنبه باشه من و تو با هم صفا میکنیم، امروز سر ناهارم من و بابا یه استخون مرغو هی میزدیم تو آب مرغ و میدادیم بهت. چه حالی کردی همشو مالیدی به سرو کلت بعدم بردمت حموم الهی قربونت بشم. ...
9 فروردين 1390

کارمند کوچولو

 دیروز برگشتیم من امروز و فردا باید سر کار باشم به خاطر ۲ روز دیگه مادر نیومد و قرارشد ببرمت سرکار. امروز همه از دیدنت کلی ذوق کردن. مدیرمون که یه دختر کوچولوی نمکی داره می گفت: چقدر بامزست، المان های خودتونو داره. خاله محبوبه هم که حسابی بهت میرسید، کلی هم عیدی جمع کردی. ولی بازم غریبی میکردی و گریه می کردی. بعدم که اومدیم خونه یکسره گریه می کردی و می خواستی فقط بغلت کنم، دیدن خاله مینو و مامان بزرگم که رفتیم همش گریه می کردی و فقط می خواستی تو بغل من باشی، نمیدونم چرا؟فکر کنم دلت واسه مادر و بابا و دایی تنگ شده. شب ساعت ۱۰ بابا و دایی فرهاد اومدن، با هاشون قهر کرده بودی و نگاهشون نمیکردی. حالا باورشون شد که تو قهرم بل...
8 فروردين 1390

اولین پیک نیک

 جمعه ناهار رفتیم قلعه رودخان، چه بهشتیه. به خود قلعه نرسیدیم اما راهشم خیلی قشنگ بود. گل من تو هم خیلی سرذوق بودی تو هم مثل مامان عاشق شمال و منظره هاشی مگه نه؟ ناهارو کنار رودخونه و در دل طبیعت خوردیم و بعد رفتیم فومن. پارک فومن من وقتی بچه بودم توی انار عکس داشتم، دایی گفت آنی رو هم ببریم که توی انار عکس بگیره. خدا میدونه چقدر ذوق کردی و تو عکسا خندیدی، مثل اینکه کم کم داری متوجه میشی که دَ دَ دفتن یعنی چی عسل عسلم. ...
6 فروردين 1390

دومین مسافرت

 روز سوم سال راه افتادیم که بریم شمال، این دومین باریه که داریم باهم مسافرت میریم. تقریبا تو تمام راه با آرامش شیر خوردی و خوابیدی. هوا هم شکر خدا ابری بود و از آفتاب در امان بودیم.  برات بیسکوییت مادر گرفتیم که لب نزدی عوضش همه حواست به پفک بود و ما هم به خاطر تو نخوردیم ولی وقتی من دستمو میبردم که صورتمو بخارونم بر میگشتی ببینی چی میخورم! تو شمال مثل اینکه آب و هوا بهت ساخته و حسابی خوش اخلاقی، بردمت حموم و کلی ذوق کردی، استخون کبابی هم که هر چقدر دلت خواست خوردی روز چهارم رفتیم دیدن عمه اینا، چقدر از دیدنت خوشحال شدن عمه کلی بغلت کرد و حتی بغل عمو یعقوبم رفتی و جالب بود که گریه نکردی، دیانا رم دیدیم که خیلی ن...
5 فروردين 1390

سال نو

 عزیزم این دومین عیده که پیش مامانی و اولین عیدیه که میتونم بغلت کنم و ببوسمت و از عطر وجودت سرمست بشم. سال تحویل ساعت ۲:۵۲ نصف شب بود و تو مثل فرشته خواب بودی، من بغلت کردم و آوردمت کنار سفره هفت سین که موقع تحویل سال کنارمون باشی، روز عیدم که هرچی خواستم ازت عکس بگیرم فقط هواست به هفت سین بود و شیطونی. آخرشم نذاشتی یه عکس درست درمون ازت بگیرم. بعدم با مادر و دایی رفتیم دیدن خاله شیرین، اونجا کلی گریه کردی اما بعدش که رفتیم خونشون کلی با خاله سارا و خاله سمانه بازی کردی. غروبم من و تو و بابا رفتیم پیش علیرضا اینا و آخر شبم رفتیم خونه مادر... (البته هایپر استارم یه سری زدیم) این شد اولین عید دیدنیهای آنیسا خانوم...
1 فروردين 1390

چهارشنبه سوری

 امروز برای اولین بار یکم جلوی موهاتو با قیچی کوتاه کردم . آخه میگن خوبه که چهارشنبه سوری آدم موهاشو قیچی کنه، یه تیکه از موهاتو که بریده بودم گذاشتم توی آلبومت و برات تاریخ زدم، اما دلم نیومد اون حلقه ی موی طرف راست سرتو کوتاه کنم آخه نمک قیافته پفک نمکی من! ...
25 اسفند 1389

نشستن آنی مانی

 عزیز دلم الان چند روزه که وقتی مینشونیمت، بدون تکیه گاه چند لحظه تعادلت رو حفظ می کنی و نمیدونی چقدر بامزه میشی، تند تند دستاتو بلند میکنی و میزنی روی پاهات که نیفتی، بعدم یهو از یه طرف قل میخوری و میفتی اینجا از حموم اومدی و حسابی پوشوندمت و برای چند لحظه نشستی (البته بابا پشت سرت مواظب بود که اگه افتادی بگیردت و آخرشم افتادی) با این کلاهه مثل پسرخاله شدی ...
20 اسفند 1389

هانیتا

دیروز که رفتیم مطب دکتر کنی برای چکابت، مثل همیشه اونجا کوچولوهای بامزه مثل خودت زیاد بودن. یکیشون یه هد بند خوشگل داشت، از مامانش پرسیدم از کجا براش خریده و با مامانش دوست شدم. اسمش هانیتا بود و ۱۱ ماهش بود، دو تا دندون کوچولو داشت و با زبونش به دندوناش میزد، به گفته مامانش چهاردست و پا میرفت و در و دیوارو میگرفت و راه میرفت. مثل خودت خوشگل و بانمک بود. بازم از دکتر ترسیدی و زدی زیر گریه، قدت ۷۰ و وزنت ۷/۸۰۰ بود. به سوپت کلی چیزا اضافه کرد و بهت سرلاک داد. موقع بیرون اومدن مامان هانیتا هدبندو هدیه داد به تو و هرچی اصرار کردم پس نگرفت، دستش درد نکنه خیلی بهت میاد عزیزم امروز مادر  سرت کرده و عکستو گرفته، الهی قربونت بر...
18 اسفند 1389

بازم جدایی

 امروز باز تو رو گذاشتم و اومدم اما دلم خوشه که دو هفته دیگه تعطیلات عیده و کلی با هم کیف میکنیم.  تقویم سال دیگه رو دیدم خوشبختانه هر ماه لا اقل ۱ تعطیلی داریم.  خدارو شکر درد پاتم مثل اینکه از بین رفته و پاتو تکون میدی، ایندفعه خیلی اذیت نشدی، انگار دیگه با مامان قهر نیستی و نگام میکنی بهم می خندی   ...
15 اسفند 1389